راستش رو بخوای دارم برای شام میرم خونه دوست دخترم، شاید یه موقعیتی پیش بیاد که بتونم یه کم باهاش حال کنم! فروشنده کاندوم رو بهش میده و پسره میره بیرون، اما هنوز از در داروخانه بیرون نرفته بود که برمیگرده و دوباره میگه: اگه میشه یه کاندوم دیگه هم بهم بدید، ... آخه خواهر دوست دخترم هم خیلی ناز و خوشگله، همیشه وقتی که منو می*بینه پاهاشو به طرز شهوت انگیزی باز می*کنه، فکر کنم اگه خوش شانس باشم بتونم با اون
هم یک حالی کنم!
فروشنده کاندوم دوم رو بهش میده و پسره میره، اما دوباره از در داروخانه بیرون نرفته که
برمیگرده و میگه: یه دونه کاندوم دیگه هم به من بدید، آخه مامان دوست دخترم هم
خیلی ناز و دل رباست و همیشه وقتی منو می*بینه نگام میکنه و نخ میده، فکر کنم
از من میخواد که یک کارایی بکنم!
خلاصه یه کاندوم دیگه هم میگیره و میره...
موقع شام پسره سر میز نشسته، در حالی که دوست دخترش سمت چپش هست،
خواهر دوست دخترش سمت راستش و مادر دوست دخترش روبروش.
در همین حال پدر دختره هم میاد سر میز شام و یهو پسره سرش رو میاره پایین و شروع
می*کنه به دعا کردن: خداوندا... به این سفره برکت بده... بخاطر همه چیزهایی که به ما
دادی ممنونیم...

خلاصه نیم ساعتی میگذره و پسره همچنان دعا میکرده: خدایا بخاطر همه لطف و محبتت سپاسگزاریم...

آخرش دیگه دوست دخترش شاکی میشه بهش میگه: نگفته بودی اینقدر مذهبی هستی!
پسره هم جواب میده: تو هم نگفته بودی پدرت داروخانه داره !!!