ک روز مردی دست بچه ای را گرفت و به آرایشگاه برد. به آرایشگر گفت: من عجله
دارم، اول سر مرا بتراش ، بعد هم موهای بچه را بزن. آرایشگر سر او را
تراشید. مرد به آرایشگر گفت تا موهای بچه را اصلاح کنی برمی گردم.
آرایشگر سر بچه را هم اصلاح کرد ولی خبری از آمدن مرد نشد. به بچه گفت: چرا
پدرت نمی آید؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. آرایشگر گفت: پس کی بود؟
گفت:نمیدانم.در کوچه مرا دید و به من گفت بیا دونفری برویم مجانی اصلاح
کنیم.
وطنم پاره تنم
ایرااااااااااان
مهدی مکاری
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1394 ساعت 10:53 ب.ظ
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد بابک ... پسرک خودش را جمع و جور
کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان
گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم
پسرک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره
نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش
صحبت کنم. پسرک چونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم
گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...
اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه
خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی
موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش
بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و
گفت بنشین بابک عزیزم... کاسه اشک چشم معلم که روی گونه اش خالی شد... روی
تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنید...
پسرک خنده شیطانی کرد و نشست ...به خودش
گفت چه اسکلیه این گاگول...
بابک زنجانی - کلاس اول ابتدایی
مهدی مکاری
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1394 ساعت 10:52 ب.ظ
برام پی ام اومده... از اتاق دویدم سمت گوشیم مامانم تا منو دیده میگه :پی ام اومده برات، استخوون که پرت نکردن!!!!!
.
.
.
.
.
.
نابود شدم...میفهمى؟؟!!!نــــــــــ ــــــــــابود.
مهدی مکاری
سهشنبه 12 خردادماه سال 1394 ساعت 11:05 ب.ظ
دختره هم اومده کامنت گذاشته::
باید عرض کنم که ما امتحانامونو میرینیم،اگ میخواید ب شما هم برینیمߘ(happy)
و برای اولین بار درتاریخ دنیای مجازی پسری دختری را بلاک کرد.. (teeth)
مهدی مکاری
دوشنبه 11 خردادماه سال 1394 ساعت 12:12 ق.ظ