چند روز پیش تو تاکسی صندلی عقب نشسته بودم،
یه خانومه با پسر 5-4 ساله ش جلو نشسته بود.
یهو پسره رو کرد به مامانش گفت :
... مــامــان ... یادته اونروز خونه ی دایی اینا گوزیــدی؟!
مامانه بیچاره یه دفعه سرخ شد ،گفت :
...مرســـی آقا! ما همین جا پیاده میشیم!
راننده بدبخت هنوز کامل وانستاده بود،زنه درِ ماشینو با عجله باز کرد،
یه موتوری هم اومد زد درِ ماشینو سرویس کرد!
رانندهه پیاده شد دودستی زد تو سرش گفت:
خانــــــــــــ ـوم! گوزیدی که گوزیدی!
منم میگــوزم! این آقام میگــوزه !
زدی ریـــــــــدی تو درِ ماشین
\ :
از حموم اومدم بیرون..
اومدم برقو خاموش کنم برق گرفتتم ..
واسه مادربزرگم تعریف کردم یه دقیقه فکر کرد بعد گف
: برقم برقای قدیم .. میگرفت درجا طرفو خشک میکرد !!!
یعنی محبت میچکه ازشون
بد شانس ترین نسل تاریخ ایران ! ! ؟ ما هستیم چون :
.
.
.
.
.
تو نوزادیمون شیر خشک نایاب شده بود...
دوران تحصیل هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن … نظام قدیم, نظام جدید, نظام خیلی جدید…
رسیدیم دانشگاه سهمیه ها بیداد کردن … فارغ التحصیل شدیم به خاطر زیاد بودن جمعیت کارپیدا نشد …
عاشق شدیم گشت ارشاد رو سرمون خراب شد…
ماشین خریدیم بنزین سهمیه بندی شد … روزگارمون سیاه شد …
بارالها ! دیگه حالی واسمون نمونده که به راه راست هدایت شیم، خودت راه راست را به سوی ما هدایت کن! :|