زندگی من

زن و شوهری با ۹ تا بچه در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودند که پیرمرد نابینایی هم به آنها ملحق شد ، اتوبوس که آمد پر بود و فقط زن و ۹ تا بچه تونستند سوار بشوند.، به همین خاطر شوهر و پیرمرد نابینا تصمیم گرفتند پیاده راه بیافتند ،، بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابینا عصبانی شد گفت چرا یه تیکه لاستیک سر چوبت نمیکنی. تق تق اش منو دیوونه کرد ..!! پیرمرد نابینا جواب داد : اگه تو هم لاستیک سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بودیم پس خفه شو لطفا

نظرات 1 + ارسال نظر
افسانه شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

دیــگـر هـوایِ بــرگــردانـدنـت را نــدارم.هــرجــا کــه دلــت مــی خــواهــد برو فــقــط آرزو مــی کـنـم وقـتـی هــوای من بـه سـرت زدآنــقـدر آســمــان دلــت بــگــیــرد کـه بــا هــزار شــب گــریــه چــشــمــانــت بــاز هــم آرام نــگــیــرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد