زندگی من


بچه که بودم بابام منو برد بهداری واکسن بزنم تا چشمم خورد به آمپول خون گریه میکردم ,التماس میکردم چند نفر گرفته بودنم منم زجه میزدم(بار روانیش خعلی زیاد بود) الکل رو که زد به بازوم گفتم تمومه کارم به عنوان آخرین حرفم گفتم
*یـــــــا حـسیــــــــــــــــــن شهیــــــد* آقا همه پرسنل بهداری از خنده موزاییک میخوردن :))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد